فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت
و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست.
گنجشك گفت :
لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي.
اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟
و سنگيني بغضي راه كلامش را بست.
سكوتي در عرش طنين انداخت.
فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت:
ماري در راه لانه ات بود.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند.
آن گاه تو از كمين مار پر گشودي.
گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود.!!!!!!!!
خدا گفت:
و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي!
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت …
هاي هاي گريه هايش ملكوت خد
:: بازدید از این مطلب : 572
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3